برای پسرم مارتین

بـا تـو آغــاز مـی کـنـم خـوب مـن بـه نــام تـو مـی نـو یــسـم قــصــه ای تــازه از الهـام تـو

پسر قشنگم،روزی من شروع به نوشتن از تو کردم که برای نخستین بار روی پای خودت ایستادی،امروز 15 فوریه سال 2011 مامان نوشتن کتاب زندگی تو رو شروع میکنه ،بابا 3 روزه که برای خرید ماشین رفته یک شهر دیگه و من و مارتینم تنها بودیم،از روزی که بابایی رفت من فکر میکردم یک کاری به تو یاد بدم که وقتی بابا برگشت خیلی خوشحال بشه،میدونی چی یاد گرفتی خوشگل مامان؟! یاد گرفتی بدون گرفتن دستهای کوچولوت به جایی بایستی!! انگار خودت هم تعجب کردی چون وقتی تونستی وسط اتاق بایستی با ذوق میخندیدی!! مامان هم از خوشحالی به بابا زنگ زد و خبر داد و بابا هم کلی خوشحال شد.مارتین مامان در 10 ماه و26 روزگیش تونست بایسته!! عشق مامانشه،این پسر مامانشه،این خوشگله مامانشه!!! &...
30 بهمن 1389
1